سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حکایت سوم

آفتاب ومهتاب

پیری از ، مریدان خود پرسید : « هیچ کاری و اثری از شما سر زده است که سودی برای دیگری داشته باشد ؟» یکی گفت :« من امیر بودم . گدایی به در خانه من آمد . چیزی خواست . من جامه خود و انگشتر ملوکانه به او دادم و او را بر تخت پادشاهی نشاندم و خود به حلقه درویشان پیوستم .»

دیگری گفت : « از جایی می گذشتم . یکی را گرفته بودند و می خواستند که دستش را ببرند . من دست خود فدا کردم و اینک یک دست ندارم . »

پیر گفت : « شما آنچه کردید در حق دو شخص معین کردید . مؤمن چون آفتاب و مهتاب است که منفعت او به همگان می رسد و کسی از او بی نصیب نیست . آیا چنین منفعتی از شما به خلق خدا رسیده است ؟ »


حکایت دوم

دوزخی کیست ؟

جعفربن یونس ، مشهور به شبلی (335-274) از عارفان نامی و پرآوازه قرن سوم و چهارم هجری است . وی در عرفان وتصوف شاگرد جنید بغدادی ، واستاد بسیاری از عارفان بعد از خود بود .

در شهری که شبلی می زیست ، موافقان و مخالفان بسیاری داشت . برخی اورا سخت دوست می داشتند وکسانی نیز بودند که قصد اخراج او را از شهرداشتند . در میان خیل دوستداران او نانوایی بود که شبلی را هرگز ندیده بود وفقط نامی و حکایت هایی از او شنیده بود . روزی شبلی از کنار دکان او می گذشت . گرسنگی ، چنان ، او را ناتوان کرده بود که چاره ای جز تقاضای نان ندید . از مرد نانوا خواست که به او ، گرده ای نان وام دهد . نانوا برآشفت و او را ناسزاها گفت . شبلی رفت .

در دکان نانوایی ، مردی دیگر نشسته بود که شبلی را می شناخت . رو به نانوا کرد و گفت : « اگر شبلی را ببینی ، چه خواهی کرد ؟ » نانوا گفت : « او را  بسیار اکرام خواهم کرد وهر چه خواهد ، بدو خواهم داد .» دوست نانوا به او گفت :« آن مرد که الآن از خود راندی و لقمه ای نان را از او دریغ کردی ، شبلی بود .» نانوا ، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد که گویی آتشی در جانش برافروخته اند . پریشان و شتابان ، در پی شبلی افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت . بی درنگ ، خود را به دست و پای شبلی انداخت و از او خواست که بازگردد تا وی طعامی برای او فراهم آورد . شبلی ، پاسخی نگفت . نانوا ، اصرار کرد و افزود : « منت بر من بگذار وشبی را در سرای من بگذران تا به شکرانه این توفیق و افتخار که نصیب من می گردانی ، مردم بسیاری را اطعام کنم .» شبلی پذیرفت .

شب فرا رسید . مهمانی عظیمی بر پا شد . صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند . مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از حضور شبلی در خانه خود خبر داد .

بر سر سفره اهل دلی روی به شبلی کرد وگفت : « یا شیخ ! نشان دوزخی و بهشتی چیست ؟ » شبلی گفت : « دوزخی آن است که یک گرده نان در راه خدا نمی دهد ؛ اما برای شبلی که بنده ناتوان و بیچاره او است، صد دینار خرج می کند ! بهشتی ، این گونه نباشد .»

برگرفته از کتاب حکایت پارسایان نوشته استاد رضا بابایی    

 

 


حکایت اول

چه کنم با شرم ؟

مردی از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله علیه و آله- آمد وگفت : « یا رسول الله ! گناهان من بسیار است . آیا در توبه به روی من نیز باز است ؟ » پیامبر (ص) فرمود : « آری ، راه توبه بر همگان ، هموار است . تو نیز از آن محروم نیستی .»

مرد حبشی از نزد پیامبر (ص) رفت . مدتی نگذشت که بازگشت و گفت : « یا رسول الله ! آن هنگام که معصیت می کردم ، خداوند ، مرا می دید ؟» پیامبر (ص) فرمود : « آری ، می دید .» مرد حبشی ، آهی سرد از سینه بیرون داد وگفت : « توبه ، جرم گناه را می پوشاند ؛ چه کنم با شرم آن ؟ » در دم نعره ای زد و جان بداد .                                                                   

بر گرفته از کتاب حکایت پارسایان نوشته استاد رضا بابایی


سلام

شنیدن و خواندن حکایات پیشینیان ، محبوب همیشگی ما ایرانیان است ؛ به ویژه اگر از نوع داستان های معنوی وسوانح عرفانی باشند . سادگی و صمیمیت آن ها ، کودکان را به خود جذب می کند ، و صفای صدقشان ، دل جوانان را می رباید ، و راز ورمز مستور در سطرهای آن ها ، پیران خردمند را به خود می خواند . حکایت پارسایان ، داستان دل های سوخته و چشم های به در دوخته عاشقانی است که آفتاب یادشان بر لب فراموشی است .

سعی می کنم هر بار که وبلاگم را بروز می کنم یکی از آن ها را برایتان بنویسم .