سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حکایت سوم

آفتاب ومهتاب

پیری از ، مریدان خود پرسید : « هیچ کاری و اثری از شما سر زده است که سودی برای دیگری داشته باشد ؟» یکی گفت :« من امیر بودم . گدایی به در خانه من آمد . چیزی خواست . من جامه خود و انگشتر ملوکانه به او دادم و او را بر تخت پادشاهی نشاندم و خود به حلقه درویشان پیوستم .»

دیگری گفت : « از جایی می گذشتم . یکی را گرفته بودند و می خواستند که دستش را ببرند . من دست خود فدا کردم و اینک یک دست ندارم . »

پیر گفت : « شما آنچه کردید در حق دو شخص معین کردید . مؤمن چون آفتاب و مهتاب است که منفعت او به همگان می رسد و کسی از او بی نصیب نیست . آیا چنین منفعتی از شما به خلق خدا رسیده است ؟ »